تفاوت عشق و ازدواج

عشق من 

به نام خداوندی که ابر را گریاند تا گل را بخنداند..........

دانش آموز از آموزگارش سوال کرد: عشق چیست؟

معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ دهم باید به مزرعه گندم بروی و بزرگترین خوشه گندمی را که می بینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی تو فقط می توانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه برگشتن هم نداری.

دانش آموز به مزرعه رفت، خوشه های بزرگی دید ولی پیش خودش گفت ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگترین خوشه ها همانهایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمی توانست برگردد. باز هم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.

معلم به او گفت:این یعنی عشق، تو منتظریک نفر بهتر هســـــتی و زمانی متوجـه  می شوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای. دانش آموز پرسید: پس ازدواج چیست؟

معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ذرت بروی و بزرگترین ذرت را برایم بیاوری. فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی. یک بار عبور می کنی و حق برگشت نداری. پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباه قبلی را تکرار نکند.درهمان ابتدای را ه یک ذرت متوسط را که به نظر مناسب آمد چید و نزد معلمش بازگشت.

معلم به او گفت: ازدواج مثل انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگترین را انتخاب کرده ای و به این انتخاب اطمینان داری ، این یعنی ازدواج...!

                                                      ناشناس

لحظه رفتن تو

لحظه ی رفتن تو 

لــــحظه ی رفتن تــو چه دلـــــگیر بود     دلــــم از ایـــن زمـــانه چــقدر سیر بــود

تو می رفتی و دریغ از نگــاهی به من     می خواستم فریاد سردهم ولی دیـر بود

کــــاش دم رفـتن اشــکم را مـی دیدی    گــونه ام بر روی چهره ام یه آبــگیر بـود

دور می شــدی و دورتــر می رفـــتی       شــب بود و آن ستاره با ماه درگیر بـود

یه نگاهی به تو نگــاهی هم به ســتاره    باورم نــبود کــه جدایــی یه تقــدیر بـود

شـــب پاییزی و مــه آلود تو می رفـتی      غنچه ی رز توی دست من چقدر پیر بود

سکوتی کردم درخود هیچ نگفتم ناگه        فریـاد زدم ای زمانه، که بی تـقصـیربـود

لــــحظه ی رفتــن تو ایــن دلم پیر شد      نشـستم لــب کویـت کـارم تـدبیــر شـد

تو رفتی و رفتی در آن شـــب پاییزی        نـــدیدی کـه رفــتنت بـرای دل تیــر شـد

رفتی و غم شکفت ، این دلم هیچ نگفت، نه حرفی شنفت، نه دردی بخفت،

نمی دانستم لحظه ی رفتن ،سخن گفتن یا نگفتن چقدر سخته،

خیلی وقته عاشق شدن و ماندن خیلی حرفه، عشق را چگونه   می بینیم ،

می چینیم مثل گل از شاخه ، شاخه ای که ندارد ساقه.......

آه ....شب.....پاییز....بارون.....گل رز....رفتن تو..... من......غم....ودیگر هیچ...

                                                                      .... مرداب

          

 

زندگی

 زندگی

دو روز مانده بود به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش  پرشده بو و تنها دو روز باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته ها پیچید، خدا سکوت کرد. کفرگفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه گفتن از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابلای هقهقش گفت:اما با یک روز چه کار می توان کرد. خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زندگی تجربه کند گویی که سالها زیسته وآن که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش    نمی آید.و آنگاه سهم یک روز زندگی را در گودی دستانش ریخت و گفت: حالا برو زندگی کن.

او به زندگی نگاه می کرد که در دستانش می درخشید و می ترسید که از لای انگشتانش بریزد و آهسته می رفت ولی با خود گفت وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار از این زندگی استفاده کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد… او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما… در همان روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا کرد ابر ها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد، و برای آنها یی که دوستشان نداشت از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او درگذشت، کسی که هزارسال زیسته بود…!       

                                                        دریا ایمانی از مشهد

نامه....

نامه

غم عشق

غم عشق

      من ندانم که چگونه غم این عشق سرآمد   

  من ندانم که چگونه بهر این دل خبر آمد

   زاهد از عشق خبر داشت که شد پرهیزکار 

  که نرود غم ز دل هـــــرگز٬ دل زغم آمد

  آن نــــگار نازنین گــــر چه نباشد نــــزد من 

    پیکر غم زده اش بی پر و بی بال ببر آمد  

    در مکتب عشاق بــماند نکته ای زین پس    

  گــه عشق بباشد هر کجا غم ز در آمـد

                                                                           ....مرداب

دیدار تو

دیدار تو

دلم از زمانه چه مآیوس می شود            وقــــت دیدار تو چقدر زود دیــر می شود

نمی دانم چگونه باید گفت راز دل            هرچه باشددلم به دام تو اسیرمی شود

برکه ی آبی شب قصه یادم نیست          از رفـــــتن و مـــحو شـــدن باکــم نیست

هنوز عاشق ستاره و شب و نورم           هــر چند کـــه دیگر عاشقی کارم نیست

                                                            .......مرداب